غربت خودم را احساس می كنم
غربتی در این دنیای غریب
شكوه شكفتن در من پژمرده
هیجان صدا در من شكسته
بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده
و اشك ها یكی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چكد
آری ، آغاز دوباره زیست و هزاران بار مردن یعنی این
یعنی پا نهادن در جاده بی انتهای هیچ
یعنی گم شدن در پستویی از تنهایی
یعنی در گور گناهانت خشكیدن
یعنی انگشتانت را در چرخ شعرهایت له كردن
من فرق سپیده و شامگاه را نمی دانم
برای من همیشه همه چیز سیاه است
و شاید در اوج شادی هایم خاكستری رنگ شود
چهره هیچ كس را به یاد نمی آورم
كسی برایم به یاد ماندنی نیست
پرواز برایم ممكن نیست چرا كه نه فرشته ام ٬ نه پرنده
من انسانم ، انسانی از جنس خاك
نظرات شما عزیزان:
|